سلسبیل

عَیْنًا فِیهَا تُسَمَّى سَلْسَبِیلا

سلسبیل

عَیْنًا فِیهَا تُسَمَّى سَلْسَبِیلا

سلسبیل

سلسبیل در اصل چشمه ایست در بهشت که ان شاالله همه از آن خواهیم نوشید.اما اینجا مکانی است برای مرور یک آیه از قرآن با هم. هدف این است که باور کنیم این کتاب برای ما نازل شده و ما حق داریم در آن تدبر کنیم وآن را بفهمیم. قرآن مهجور است. از قرآن نترسیم وبا آن مانوس شویم.

ای رُخت چون خلد و لعلت سلسبیل
سلسبیلت کرده جان و دل سبیل
سبز پوشان خطت بر گرد لب
همچو مورانند گرد سلسبیل

آخرین مطالب

  • ۱۰ آبان ۹۶ ، ۱۹:۲۹ 72ملت

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اربعین» ثبت شده است

إِنَّ إِبْرَاهِیمَ کَانَ أُمَّةً قَانِتًا لِلَّهِ حَنِیفًا(120نحل)


با چشمان از حدقه بیرون زده می گفت: اعجاز اباعبدالله(علیه السلام) در همین اجتماع 72ملت در راهپیمایی اربعین است.نگاه کن ببین همه می آیند 

سیاه و سفید 

مسیحی و مسلمان 

سنی و شیعه

پیر و جوان

عاصی و عبد

شیخ و شیر خوار

زن و مرد...

و نمی دانست اینها همان 72 تن روز عاشورایند. بلکه 72 امتند 72 ملتند

جون و بریر بن خضیر

وهب و نافع بن هلال

زهیر و ابوثمامه

مسلم بن عوسجه و علی اکبر

حر بن یزید ریاحی و قمر منیر بنی هاشم

حبیب و علی اصغر

زینب و حسین...


پ ن:همانا ابراهیم امتی مطیع و فرمانبردار و یکتاپرست بود.

ساقی
۱۰ آبان ۹۶ ، ۱۹:۲۹ موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۱۷ نظر

مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم

 مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا(23احزاب)

گرگ ومیش هوا بود که بستن بار و بنه ام تمام شد. در شهر هیاهوی عجیبی برپاشده. همه 

مشغولند. بازارها گرم شده است. گرم گرم. فرقی ندارد بازار کالا باشد یا بازار عشق بازی.گرم است.

هنوز چندقدمی از خانه دور نشده ام که سلیمان ورفاعة را می بینم که گعده ای تشکیل داده اند.

کمی می ایستم حرفهایشان عجیب است. بوی تردید می دهد.آیا این سلیمان است که این 

حرفها را می زند!!؟

با نگاهم جمعشان را زیزر رو می کنم به سختی یکی را انتخاب می کنم. به آرامی خودم را به

او می رسانم و کنارش می نشینم. یک گوشش را از سلیمان به عاریت می گیرم ومی پرسم

مختار را می شناسی؟

نگاهم می کند .می خندد. اینجا همه مختار را می شناسند.

در جمع شماست؟

نه. ابن زیاد مختار را در بند کرده. مختار در بند است.

دیگر هیچ نمی شنوم شاید گوشهایم دربند شده دربند پسر مرجانة یا شاید هم به عاریت پیش

آن مرد عرب مانده تا باقی نطق سلیمان را استماع کند. هیچ نمی شنوم.

انگار تردید این جماعت به من هم سرایت می کند. حرفهای محمد بن حنفیه برایم منطقی 

جلوه می کند و حتی وحتی پسر منحوس زبیر پیشنهاد جار الله شدنش بد نبود....

کار جنگ درونم بالا گرفته است. در کوچه ها سر گردان قدم می زنم و رجز خوانی دوسپاه 

درونم را نظاره می کنم که به ناگاه به دو پیر خوش سیما بر می خورم.گرمند گرم.

خوب می شناسمشان حبیب بن مظاهر ومسلم بن عوسجه.

لحظه ای سکوت بر میدان نبرد حاکم می شود . آنجا که مسلم و حبیب ایستاده اند احدی

 جرات رجز خوانی ندارد.

حبیب قصد کارزار دلم را می کند_مگر او از دل من با خبر است؟_نامه امام را نشانم می دهد.

من الغریب الی الحبیب

والسلام. من و دل و دو سپاهش همه تسلیم می شویم.

تا به خود بیایم مسلم و حبیب رفته اند و خیلی دور شده اند. شاید هم خیلی نزدیکند و ما 

دوریم. به هرحال من ماندم و دلی که دارد از فرو کش آتش جنگش گرم می شود و لبی که

زمزمه می کند : إنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ حَرَارَةٌ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لَنْ تَبْرُدَ أَبَداً 


پ ن 1:شاید هیچ کس فکرش را هم نمی کرد. در سال 61 هجری وقتی سپاه 72 نفره حضرت 

اباعبدالله الحسین علیه السلام را به خاک خون می کشند 1400 سال بعد تبدیل شود

به یک لشگر چندین میلیونی با همان عهد و پیمان. آنان یاران شهید حسین شدند واینان

یاران منتظر شهادت.

پ ن2: در زمانیکه مهد امنیت با یک انفجار به خود لرزیده و همه ی عظمت پوشالیش فرو ریخته

چه دیدنیست گریزهایشان از امنیت وحشت آفرین .اما اینجا در چندقدمی کانون نامنی ها یاران حسین

می روند تا در پناهگاه حسینی پناهنده به امنیت و آرامشش شوند.



ساقی
۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۵۲ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۱ نظر