سلسبیل

عَیْنًا فِیهَا تُسَمَّى سَلْسَبِیلا

سلسبیل

عَیْنًا فِیهَا تُسَمَّى سَلْسَبِیلا

سلسبیل

سلسبیل در اصل چشمه ایست در بهشت که ان شاالله همه از آن خواهیم نوشید.اما اینجا مکانی است برای مرور یک آیه از قرآن با هم. هدف این است که باور کنیم این کتاب برای ما نازل شده و ما حق داریم در آن تدبر کنیم وآن را بفهمیم. قرآن مهجور است. از قرآن نترسیم وبا آن مانوس شویم.

ای رُخت چون خلد و لعلت سلسبیل
سلسبیلت کرده جان و دل سبیل
سبز پوشان خطت بر گرد لب
همچو مورانند گرد سلسبیل

آخرین مطالب

  • ۱۰ آبان ۹۶ ، ۱۹:۲۹ 72ملت

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشکهای یک زن» ثبت شده است

أَیْنَمَا تَکُونُوا یُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ وَلَوْ کُنْتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیَّدَةٍ(78نساء)


ساعت نزدیک2بعداز ظهر بود رسیدم دم درب مدرسه که آمبولانسی باسرعت خارج شد.اوضاع و احوال بچه هایی که از مدرسه خارج می شدند اصلا طبیعی نبود . هرکسی حرفی می زد. یکی می گفت تشنج شده یکی می گفت سرش به میز خورده و...

بچه های سرویس که سوار شدند.. مساله را پرسیدم. شهرام گفت: آقا تا چند دقیقه پیش سرکلاس ما بود و می گفت و می خندید. حال شهرام اصلا خوب نبود.

آقای آریان پور با کمی تاخیر و دیرتر از بچه ها آمد.آشفته و بهم ریخته،در چهره اش راهی برای شوخی های همیشگی مان نبود.

پرسیدم چی شده. با حالتی گرفته جواب داد (طوریکه بچه ها نشنوند) ایست قلبی کرده. نتونستند احیاءش کنند.

شاگرد پدرم بود. شب که خبر را به بابا دادم مثل اسپند از جا پرید و به مدیر زنگ زد. مدیر گفت تمام کرده.

چند روزیست که مدام به مادری فکر می کنم که صبح پسر دسته گل کلاس هشتمی اش را راهی مدرسه کرده و ظهر بی هیچ سابقه بیماری باید برود سردخانه و جنازه بچه اش را تحویل بگیرد.

مادری که نمی دانم چگونه خاطرات آخرین دیدار آخرین وداع آخرین بوسه و...را فراموش می کند.

اگر میدانست این آخرین نگاه است به قد و بالای دردانه اش شاید این نگاه را تا پایان تاریخ ادامه میداد

ولی حالا نگاهش تا ابد بر دریست و بر سفره ای که منتظر امیر حسین است.


معدن،هواپیما،اتوبوس،کشتی،قطار، خودرو تولید داخل و...مهم نیست کجا باشی وقتی حضرت عزرائیل علیه السلام می آید راهی برای گریز نیست. کمی بیشتر هوای هم را داشته باشیم.

بعضی شبها که علی را دعوا می کنم تا بخوابد. از ترس اینکه نکند فردایی نباشد ،در خواب می بوسمش و چند دقیقه در آغوشش می کشم.

باور کنیم مرگ را که از نزدیک دارد به ما چشمک می زند و ما را به سوی خود فرا می خواند.


پ ن:تصویر فوق آخرین پروفایل امیر حسین است. کمی عجیب است برای یک پسر کلاس هشتمی!


ترجه آیه:هر کجا باشیدمرگ شما را در می یابد، اگر چه در بناهای استوار و بلند باشید.

ساقی
۰۷ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۱۶ موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۲۴ نظر

لَّیْسَ الْبِرَّ أَن تُوَلُّواْ وُجُوهَکُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلَـکِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ وَالْمَلآئِکَةِ وَالْکِتَابِ وَالنَّبِیِّینَ وَآتَى الْمَالَ عَلَى حُبِّهِ ذَوِی الْقُرْبَى وَالْیَتَامَى وَالْمَسَاکِینَ وَابْنَ السَّبِیلِ وَالسَّآئِلِینَ وَفِی الرِّقَابِ وَأَقَامَ الصَّلاةَ وَآتَى الزَّکَاةَ وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَاهَدُواْ وَالصَّابِرِینَ فِی الْبَأْسَاء والضَّرَّاء وَحِینَ الْبَأْسِ أُولَـئِکَ الَّذِینَ صَدَقُوا وَأُولَـئِکَ هُمُ الْمُتَّقُونَ  (بقره177)


حاج صالح رفیق قدیمی پدرم بود. از آن پیر مرد های مسجدی که نمی دانم تا به حال چند بار مفاتیح را دوره کرده بود.فقط اینقدری به یاد دارم که خودم دوبار برایش مفاتیح نو خریده بودم و مفاتیح کهنه اش را که وقف کرده بود به مسجد محل آورده بوودم.

حاج صالح مصداق تَرَاهُمْ رُکَّعًا سُجَّدًا بود و سِیمَاهُمْ فِی وُجُوهِهِم مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ .

سالی چند بار عازم سفره عمره و عتبات می شد و هر بار آمدنش را از روی بنر های خیر مقدم پرشماری که بر روی در و دیوار همسایه ها می خورد می شد فهمید.یکبارش را که شمردم بالغ بر صد بنر به دیوار ها خورده بود.

دیشب که با حاجی و پدرم برای نماز به مسجد رفته بودیم. بین نماز مغرب وعشا زنی از آن سوی پرده رد شد و خود را به امام جماعت که برای سخنرانی بین دو نماز بلند شده بود رساند.

منظره عجیبی بود! جوان تر ها با کنجکاوی بیشتری حرکات زن را دنبال می کردند و مسن تر ها نگاهشان به واکنش روحانی محل بود. اما در این بین رخساره سرخ شده وچشمان از حدقه بیرون زده حاج صالح از همه تماشایی تر بود. زن گفت حرف دارم ،گله دارم ، درد دارم و...هرچه صدای زن بالا تر می رفت سر حاج صالح پایین تر می آمد. رنگ چهره زن پریده بود و و بر چهره حاجی نشسته بود.

حاج صالح چون آهن گداخته سرخ سرخ بود.

زن از شوهرش گفت که در تصادف کشته شده و از دو بچه یتیمی که برایش مانده و از کرایه عقب افتاده منزلش، از دین داری ، از ادعای مسلمانی و...

تا اینکه تیر آخرش را زد، تیری که قلب حاج صالح را نشانه رفته بود.

زن مستقیم به حاج صالح اشاره کرد و گفت این حاجی که کلی جلویش خم و راست می شوید برای چند ماه کرایه خانه حکم تخلیه منزل را گرفته و ما را آواره کرده که دیگر اشک امانش نداد.

آن شب گذشت و اهل محل خانه ای برای آن زن فراهم کردند و...

دیروز پسر خواهر حاجی برای کرایه منزل پدریمان آمده بود. می گفت چون ما سه فرزند داریم دایی جان خانه را کرایه نمی دهد.

حاج صالح هنوز صف اول جماعت می ایستد و هنوز هم مفاتیح را دوره می کند و هنوز هم ...


پ ن: گاهی برای خوب بودن تلاش زیادی لازم نیست.فقط کافیست بد نباشیم.

ساقی
۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۵ موافقین ۸ مخالفین ۲ ۲۷ نظر